۱۳۸۸ آذر ۲۷, جمعه

دست بردار برادر!

بی‌وقت می‌خوانی خروسِ سَحَری
چاقوی کهنه
بيدار است هنوز.


(از آشپزخانه
همهمه‌ی عجيبی می‌آمد.
قابلمه، کِتری، قندان و مَلاقه
برای چاقو نقشه کشيده بودند.)


عجب ...!


(دست بردار ... برادر!
رَدِ پايت را پاک نکن،
تا آخرِ دنيا برف است.)


خروس آرام گرفته بود
اشياءِ خانه از تاريکی می‌ترسيدند،
پسين بود
نه سپيده‌دم، نه صبح، نه سحرگاه.
باورش دشوار است،
چاقو
داشت دسته‌ی خودش را می‌بريد.